جدول جو
جدول جو

معنی حبیب ابن حار - جستجوی لغت در جدول جو

حبیب ابن حار
ابن حار. به وفادت به مدینه به سوی پیغمبر رفته. حدیث او را محمد بن عبدالرحمان طفاوی آورده است. (الاستیعاب ج 1 ص 124)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

ابن حارث. نسبش دانسته نیست. ابن منده و ابونعیم روایت او را نقل کرده واسماعیلی نیز روایت دیگری و داستان درازی از او آورده که عمر بن خطاب حبیب بن حارث را به نزد عمیر بن سعد امیر حمص به رسولی فرستاده است. ولی ابونعیم در حلیهالاولیاء نام رسول را حارث ذکر کرده است. (الاصابه ج 1 ص 319) (تنقیح المقال ج 1 ص 254) (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ)
ابن حارث. وی صحابی بوده است. ابوموسی از قول ابن شاهین نام او را چنین آورده ولی در ضمن گفته است که ابن شاهین در این نام تصحیف کرده و صحیح آن با ’جیم’ است. (از الاصابه قسم 4 ص 158). صحابی کسی است که نه تنها پیامبر اسلام را دیده، بلکه با او زندگی کرده و از او آموخته است. این افراد، اولین دانش آموختگان اسلام محسوب می شوند و از نظر تاریخی و مذهبی، جایگاهی والا دارند. بررسی زندگی صحابه به فهم بهتر آموزه های اسلامی کمک می کند.
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابن یسار. شیخ طوسی در رجال او را درعداد اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: مولای بنی کنده و تابعی و کوفی و اسکاف بود. ظاهر سخن امامی بودن اوست، لیکن مجهول الحال است. برخی احتمال داده اند که یسار مصحف بشار باشد که یاد شد. لیکن این درست نیست چه شیخ طوسی هر دو را یاد کرده است. ابن حجر در تقریب نیز او را یاد کرده. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 254 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابن حیان. صحابی است. مامقانی گوید: مکنی به ابورمشۀ تیمی است. (تنقیح المقال ج 1 ص 254). ابن عبدالبر گوید: برخی گفته اند که نام ابورمشه حیان بن وهب است. و برخی گویند او رفاعه بن یثربی است. باتفاق پسر خود به نزد پیغمبر آمد، پیغمبر پرسید این همراه تو کیست ؟ پاسخ داد: پسرم میباشد. گفت: اما انک لاتحبنی علیه و لایحبنی علیک. (الاستیعاب ج 1 ص 123). و رجوع به رفاعه بن یثربی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابن بشر (یا بسر یا بشیر) . در برخی نسخه های رجال شیخ او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. در جامع الرواهگوید: حسین بن العلاء از او روایت کرده و او از ابوعبداﷲ صادق (ع) روایت کند. و به هر حال مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 1 ص 251). ابوعمرو کشی او را به مستقیم توصیف کرده. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 168 شود
لغت نامه دهخدا